برشی از کتاب «بادیهفروش» | چقدر شبیه «رجایی» است!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب بادیهفروش، برگهایی از زندگی «شهید محمدعلی رجایی» است تا زندگی مرفه این شهید بزرگوار را با زندگی خودمان مقایسه کنیم!
این کتاب طی مجموعهای با عنوان "پابرهنه" در یکصد و ۴ صفحه، تیراژ یک هزار و ۵۰۰ هزار نسخه، مصاحبه و تنظیم خاطرات غلامعلی رجایی، انتخاب خاطرات و بازنویسی مجید قاسم و ناشر خیزش نو به چاپ رسیده است.
کتاب فوق حاصل تلاش جمعآوری بیش از ۸۰ خاطره سبز است. کتاب بسیار زیبایی که با خواندن آن، مخاطب تحت تأثیر ساده زیستی شهید رجایی قرار میگیرد.
در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است: «.. در این مجموعه کتاب که با عنوان "پا برهنه" طراحی و تولید شده، تلاش کردهایم تا گوشهای از زندگی و سیره فردی، اجتماعی و سیاسی چند تن از مسئولان و خدمتگزاران راستین جمهوری اسلامی را در قالب خاطرات کوتاه به تصویر بکشیم.
هدف ما از ارائه این مجموعه الگوسازی برای مخاطب نیست، نمیخواهین نقش یک مبلغ یا یک معلم را ایفا کنیم، بلکه میخواهیم در کناز مخاطب بنشینیم و ببینیم انقلاب اسلامی را چه کسانی را از مسند قدرت به زیر کشید و چه کسانی را به جای ایشان بر مسند خدمتگزاری به مستضعفین و پابرهنگان نشاند؟
میخواهیم ببینیم مسئولین جمهوری اسلامی چگونه باید باشند و مسئولین فعلی با چه محک و معیاری سنجیده میشوند و نسبت آنها با آرمانهای انقلاب اسلامی در مورد کارگزاران حکومت چیست؟ ...»
همچنین در بخشی از خاطرات شهید محمدعلی رجایی (دومین رئیسجمهور ایران) در این کتاب آمده است: «داییام تعریف میکرد روزی سوار اتوبوس دو طبقه شده بودم، راننده اتوبوس با شاگردش درباره افزایش قیمت پیکان صحبت میکرد. راننده میگفت شنیدهای قیمت پیکان یکصد هزار تومان شده است؟
شاگردش هم جواب داد: بشود یک میلیون تومان آن موقع که قیمتش ۳۰ هزار تومان بود، ما نمیتوانستیم بخریم. حالا هم نمیتوانیم.» بعد نگاهی به من کرد و به راننده گفت مثلاً این آقا را ببین چقدر شبیه آقای رجایی است! ولی حالا او کجا دارد زندگی میکند و با چه ماشینهایی رفتوآمد میکند.
این بنده خدا هم آمده سوار اتوبوس دو طبقه شده است! راننده هم حرف او را تایید کرد و کلی به رجایی یعنی به من بدوبیراه گفت. وقتی کار به اینجا رسید، من به راننده گفتم حالا شما از کجا میدانید شاید این بنده خدا هم مثل شما زندگی میکند و زندگیاش با شما تفاوتی نداشته باشد.
راننده جواب داد: نه آقا توأم دلت خوش است شما چقدر سادهای آنها زندگیای دارند که بیخیال من و تو هم نمیرسد! شاگردش هم مرتب حرف راننده را تایید میکرد من هم دیگر چیزی نگفتم ...»